loading...

ارتفاع سکوت

Content extracted from http://mkianooshrad.blog.ir/rss/?1746826238

بازدید : 0
شنبه 19 ارديبهشت 1404 زمان : 1:51
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

ارتفاع سکوت

شعری برای خلیج فارس

ای سرزمین مهر ، مام خلیج فارس

بر دامنت به مهر ، بام خلیج فارس

در سرزمین عشق ، ایران چونان گهر

روشن شده ز عشق ، شام خلیج فارس

از زادگاه من ، شیرین ز نی شکر

بادا همیشگی ، جام خلیج فارس

از رطب دلم ، چون خارَکِ بِریم

شیرین تر از عسل ، کام خلیج فارس

دشمن ز تو به دور ، با یاد و نام رب

بر تارک جهان ، نام خلیج فارس

کتاب رویایت را ناگفته رها کن ، مهری کیانوش راد

بازدید : 2
سه شنبه 22 بهمن 1403 زمان : 3:36
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

ارتفاع سکوت
راننده و خدا
✍️ مهری کیانوش راد

ماشین رسیده بود ، مسافر در حال سوارشدن بود ، که متوجه شد ، ماشین خراب و داغون است . آثار تصادف‌های متعد روی بدنه ی ماشین پراید سفید خودنمایی می‌کرد. به طرف در ماشین رفت، آینه با پلاستیک محکم شده بود.
گفت : بهتر است لغو سفر بزنم ، با این ماشین در جاده ، به مقصد نمی‌رسم. راننده گفت: ثبت سوار شدن شما را کرده ام، نمی‌شود.
خیال راننده راحت بود ، هزینه را هم دریافت کرده بود.
مسافر با دلخوری در عقب را باز کرد ، اما کمربند ایمنی نداشت .
مسافر گفت : برای سفر بیرون شهری آمده‌‌‌ای ، چرا ماشین کمربند ندارد ؟
راننده گفت : صندلی جلو دارد .
از شهر خارج شدند ، چند کیلومتری جلو رفتند ، سرعت ماشین کم و کمتر شد. ماشین کنار دکه‌ی جاده‌‌‌ای ایستاد و راننده با شیشه آب معدنی برگشت ، کاپوت را بالا زد و کمی‌آب ریخت و بعد از معطل شدن حرکت کرد.
مسافرگفت : مشکلی بود ؟
راننده گفت : دینام خراب است ، اما مشکلی نیست.
ماشین حرکت کرد .
راننده با شکایت و صدای کش دار گفت :‌‌‌ای خدا
مسافر گفت :‌‌ان‌شاالله خدا کمک می‌کند .
راننده با اندوه و ابروهای در هم گفت: اگر خدایی باشد.
بعد از چند بار توقف ماشین که با کمک راننده دوباره جان می‌گرفت و حرکت می‌کرد ، ناگهان موتور ماشین اساسی از کار افتاد و تکان نخورد.
راننده کاپوت را بالا زد ، اما فایده‌‌‌ای نداشت.
مسافر هم پیاده شد ، شاید کمکی برای راننده باشد ، اما بخار از مخزن رادیاتور بالا زده بود.
ماشین دیگری که احتمالا برای جوش آمدن ماشینش ایستاده بود ، به راننده اشاره‌‌‌ای کرد ، راننده بعد از چند دقیقه با بشکه‌ی پر آب برگشت ، کام تشنه‌ی مخزن‌ها را سیراب کرد ، کمی‌اعضای ماشین را بالا پایین کرد، دوباره سوار ماشین شد .
مسافر نشست و گفت :‌‌ان‌شاالله که دیگر مشکلی نباشد.
راننده گفت : دیشب کلی پول تعمیر ماشین را داده ام ، هزار تومن هم تخفیف نداد ، دوباره ماشین خراب شد.
مسافر به راننده نگاهی کرد ، جوان بود ، با دست‌های پینه بسته و نگاهی که از فقر و سختی روزگار سخن می‌گفت.
راننده دوباره رو به بالا نگاهی کرد و با اندوه گفت :
ای خدا ، ای خدا چرا منو نمی‌بینی ؟
تو بزرگ هستی و باید بنده‌ها را ببینی.
حرکت کرد ، به شاوور رسید ، چشمش به تعمیرگاهی افتاد ، توقف کرد . پسرجوانی گفت : اوسا برای کاری رفته، صبر کن ، تلفن بزنم ،بیاید.
راننده دوباره با خشم یا اندوه - مسافر نتوانست تشخیص بدهد- سوار شد ، در حالی که جاده را نگاه می‌کرد ، گاز داد ، انگار می‌ترسید ، ماشین دوباره بایستد و حرکت نکند.
به پیچ شوش رسیده بود ، هنوز راننده رو به جلو گاز می‌داد ، مسافر با صدای بلند گفت : آقا آقا کجا ؟ دزفول این طرف است.
راننده گفت : تعمیرگاه
مسافر گفت : به طرف دزفول برو ، مرا برسان و به تعمیرگاه برو.
راننده دنده عقب گرفت و به طرف جاده‌ی دزفول رفت.
اندوه راننده و بشکه‌ی آب ، شکایتِ به خدا ...
ماشین خراب غیرتی شده بود و مسافر را به مقصد رساند.
اما احتمالا تا به حال ، حال ماشین خوب نشده است ، جیب راننده خالی تر شده است و اندوه راننده باز هم غلیظ‌تر شده است.
نشر در :
شوشان ، کد خبر ۱۱۱۹۳۷

راننده و خدا
✍️ مهری کیانوش راد

ماشین رسیده بود ، مسافر در حال سوارشدن بود ، که متوجه شد ، ماشین خراب و داغون است . آثار تصادف‌های متعد روی بدنه ی ماشین پراید سفید خودنمایی می‌کرد. به طرف در ماشین رفت، آینه با پلاستیک محکم شده بود.
گفت : بهتر است لغو سفر بزنم ، با این ماشین در جاده ، به مقصد نمی‌رسم. راننده گفت: ثبت سوار شدن شما را کرده ام، نمی‌شود.
خیال راننده راحت بود ، هزینه را هم دریافت کرده بود.
مسافر با دلخوری در عقب را باز کرد ، اما کمربند ایمنی نداشت .
مسافر گفت : برای سفر بیرون شهری آمده‌‌‌ای ، چرا ماشین کمربند ندارد ؟
راننده گفت : صندلی جلو دارد .
از شهر خارج شدند ، چند کیلومتری جلو رفتند ، سرعت ماشین کم و کمتر شد. ماشین کنار دکه‌ی جاده‌‌‌ای ایستاد و راننده با شیشه آب معدنی برگشت ، کاپوت را بالا زد و کمی‌آب ریخت و بعد از معطل شدن حرکت کرد.
مسافرگفت : مشکلی بود ؟
راننده گفت : دینام خراب است ، اما مشکلی نیست.
ماشین حرکت کرد .
راننده با شکایت و صدای کش دار گفت :‌‌‌ای خدا
مسافر گفت :‌‌ان‌شاالله خدا کمک می‌کند .
راننده با اندوه و ابروهای در هم گفت: اگر خدایی باشد.
بعد از چند بار توقف ماشین که با کمک راننده دوباره جان می‌گرفت و حرکت می‌کرد ، ناگهان موتور ماشین اساسی از کار افتاد و تکان نخورد.
راننده کاپوت را بالا زد ، اما فایده‌‌‌ای نداشت.
مسافر هم پیاده شد ، شاید کمکی برای راننده باشد ، اما بخار از مخزن رادیاتور بالا زده بود.
ماشین دیگری که احتمالا برای جوش آمدن ماشینش ایستاده بود ، به راننده اشاره‌‌‌ای کرد ، راننده بعد از چند دقیقه با بشکه‌ی پر آب برگشت ، کام تشنه‌ی مخزن‌ها را سیراب کرد ، کمی‌اعضای ماشین را بالا پایین کرد، دوباره سوار ماشین شد .
مسافر نشست و گفت :‌‌ان‌شاالله که دیگر مشکلی نباشد.
راننده گفت : دیشب کلی پول تعمیر ماشین را داده ام ، هزار تومن هم تخفیف نداد ، دوباره ماشین خراب شد.
مسافر به راننده نگاهی کرد ، جوان بود ، با دست‌های پینه بسته و نگاهی که از فقر و سختی روزگار سخن می‌گفت.
راننده دوباره رو به بالا نگاهی کرد و با اندوه گفت :
ای خدا ، ای خدا چرا منو نمی‌بینی ؟
تو بزرگ هستی و باید بنده‌ها را ببینی.
حرکت کرد ، به شاوور رسید ، چشمش به تعمیرگاهی افتاد ، توقف کرد . پسرجوانی گفت : اوسا برای کاری رفته، صبر کن ، تلفن بزنم ،بیاید.
راننده دوباره با خشم یا اندوه - مسافر نتوانست تشخیص بدهد- سوار شد ، در حالی که جاده را نگاه می‌کرد ، گاز داد ، انگار می‌ترسید ، ماشین دوباره بایستد و حرکت نکند.
به پیچ شوش رسیده بود ، هنوز راننده رو به جلو گاز می‌داد ، مسافر با صدای بلند گفت : آقا آقا کجا ؟ دزفول این طرف است.
راننده گفت : تعمیرگاه
مسافر گفت : به طرف دزفول برو ، مرا برسان و به تعمیرگاه برو.
راننده دنده عقب گرفت و به طرف جاده‌ی دزفول رفت.
اندوه راننده و بشکه‌ی آب ، شکایتِ به خدا ...
ماشین خراب غیرتی شده بود و مسافر را به مقصد رساند.
اما احتمالا تا به حال ، حال ماشین خوب نشده است ، جیب راننده خالی تر شده است و اندوه راننده باز هم غلیظ‌تر شده است.
نشر در :
شوشان ، کد خبر ۱۱۱۹۳۷

بازدید : 2
سه شنبه 22 بهمن 1403 زمان : 3:36
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

ارتفاع سکوت
میان باش و تنها
✍️مهری کیانوش راد
شمس گفت : " میان باش و تنها.
در نظرِ آفتاب باش ، تا از کودکی و خامی‌بیرون آیی و چون غوره ، ترشی تو به شیرینی مبدل شود."
(ش ۲۳۲)
گفتم : آفتاب را ؟!
در فصل زمهریر که غوره‌ها شیرین نشده ، از سرما می‌میرند ، دیدن آفتاب نعمتی فراسوی باور است ، اما ناامید‌ی نیست.
در شهر سرمازده اگر آفتابی جرات تلالو داشته باشد ، ابرهای سیاه رویش را می‌پوشانند ، آفتاب روشنایی دارد و نادیده‌ها را مکشوف می‌کند ، زشت رویان را طاقت دیده شدن نیست .
کجا زیباروحی که خود بتابد ، با نور خود ، هزار خورشید را زنده کند .
سرما که سخت شد ، باید پوستین پوشید ، در جامه‌ی زمخت پنهان شد. پشت پرده که مخفی شدی ، کس نمی‌داند دیو هستی یا فرشته.
شمس گفت :
"خداوند تو را قَدَری می‌خواند ، تو چرا خود را جبری می‌خوانی ؟
زیرا اقتضای امر و نهی و ..ارسال رسل مقتضای قَدَر ( اختیار) است ..‌.(ش ۱۸۰)"
گفتم : چون جبر پیشه شود ، در دل روزنه‌‌‌ای ایجاد می‌شود ، که مرا گناهی نیست، تا دل به آن قرار گیرد و از ملامت نفس دور شود ، و گرنه قبول یا رد هر اندیشه و اعتقادی خود ، دلیل اختیار است.

شمس گفت : " هر فسادی در عالم افتاد ، از این افتاد ، که :
- یکی ، یکی را معتقد شد ، به تقلید
یا منکر شد به تقلید... (ش ۱۹۰) "
گفتم: رهایی از دام تقلید ، تعقل می‌خواهد و شجاعت .
اگر عقل پیشه شود ، درست و غلط شناخته شود . و شجاعت ، قوی دل بودن است ، تا از بند عادات خود رها شویم .
عادت شمشیر دولبه‌‌‌ای است ، گاه رنج آلام را بر انسان آسان و گاه سنگ راه می‌شود و از تجربه‌های تازه دور می‌کند. رهایی از بند عادات و تقلید کاری است ، که اگر تحقق یابد ، خود راه و مقصد است.

شمس گفت : "جهد کن ، تا قرارگاهی در دل حاصل کنی !...) ۲۰۶)"
گفتم : قرار بی قراری انسان را، خاطری آسوده باید.
تا جستجوی خاطر آسوده باید از خود گذشت و دوباره خود را یافت.
گاه از خود که گذشتی ، خودی نمی‌ماند تا جستجویش کنی.

شمس گفت : "ذره‌‌‌ای از "چرک اندرون "
آن کند که "چرک بیرون" نکند." (ش ۲۱۱)
گفتم : چرک بیرون آن چنان عالم را گرفته است که نیازی به چرک اندرون نیست.
بی محابا چرک بیرون و درون را آشکار و شادمانه بر طبل رسوایی خویش کوبیده می‌شود.
انگار که هیچ بازدارنده‌‌‌ای نیست ، نه از درون نه از برون.

شمس گفت : " شناخت این قوم ، مشکل تر از شناخت حق (خداوند ) است ، آن را به استدلال
توان دانستن ...اما آن قوم که ایشان را، همچو خود می‌بینی ...ایشان را معنی دیگر است ، دور از تصور تو و اندیشه‌ی تو." ( ش ۲۲۵)
گفتم : چون بر حقیقت پرده افتد ، شناخت دیگر می‌شود ، خدا باشد یا مردم.
شناخت مردم دشوار تر است ، چون می‌توانند گرگ باشند یا بره و نفاق مکری است که برای پنهان کردن خود پیشه می‌کنند.
دشواری شناخت مردم ، از نفاق شروع و به نفاق ختم می‌شود .
کافر را بر منافق برتری است ، کافر آن است که می‌نماید و منافق آن نیست که می‌بینی..
شمس گفت :
" زن را همان به که پس دوک نشیند ، در کنج خانه ،
مشغول ، با آن کس که تیمار او کند." (ش ۲۴۳)
گفتم : زن را همان به که علم بیاموزد و تقوا پیشه کند ، که خدایش او را در کرامت و حیات طیبه با مرد یکسان دانسته است.
زن همان به که آزاده‌‌‌ای باشد ، در کنار آزاد مردی .

شمس گفت :
"با خلق اندک اندک بیگانه شو !.." (ش ۲۲۶)
گفتم : خلق با خود نیز بیگانه اند . نشان دوستی لطف است . گاه مردم بر خود دشنه می‌کوبند و شادمانه به شادی می‌نشینند.

شمس گفت : "هفت آسمان و زمین همه در رقص آیند ، آن ساعت که صادقی در رقص آید‌." ( ش ۲۵۳)
گفتم : اگر صادقی یافت شود ، هفت آسمان و زمین ، و آن چه اندر وهم ناید ، اگر به رقص آید ، جای شگفتی نیست.

شمس گفت : "گفتن جان کندن .
و شنیدن جان پروردن. " (۲۹۰ش )
گفتم : سخن گفتن آسان شده است ، جان آن کس که گوش دارد ، به گلوگاه رسیده است ، از سخنانی که گفته می‌شود و ارزنی فایده ندارد.
آن سخن که جان را فربه کند ، اندک است ، چون گوهری به جستجویش جان باید نهاد.
________________________________________
ذکر چند نکته
۱- انتخاب گزینه‌ها از کتاب خط سوم ، ناصرالدین صاحب الزمانی ، چاپخانه ساحل ، ۱۳۵۱ می‌باشد.
۲- نام یادداشت برگرفته از ش ۲۳۲ می‌باشد، به شرح زیر:
" زاهدی بود ، در کوه .او کوهی بود ، آدمی‌نبود.
]اگر] آدمی‌بودی ، میان آدمیان بودی - که فهم دارند ، وهم دارند ، و قابل معرفت خدا اند.
در کوه چه می‌کرد؟
آدمی‌را ، با سنگ چه کار؟
میان باش و تنها!...
نهی است از آن که به کوه ، منقطع شوند و از میان مردم ، بیرون آیند، و خود را ..‌خلق ، انگشت نمای کنند...."

نشر در : شوشان ، کد خبر : ۱۱۱۵۵۷
خبر فارسی ، کد خبر : ۱۸۹۷۹۴۸۶۸
وبلاگ ارتفاع سکوت

بازدید : 2
سه شنبه 22 بهمن 1403 زمان : 3:36
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

ارتفاع سکوت

خدا این جا نمی‌آید

زن سالمند روی تختش دراز کشیده بود ، با کنجکاوی پرسید : به دیدن کسی آمده اید ؟
ما کسی را نداریم که که به دیدن ما بیاید.
میهن گفت : خدا را داری .
زن با اندوه گفت :
خدا !
خدا اینجا نمی‌آید .
موهای سفیدش ، صورت چروکیده اش ، پنهان شدنش لای پتو ...
حرفی برای گفتن نبود.

مرد با اندوه گفت : در زندگی نه گفتن نیاموختم ، خانه و زندگی من با امضایی به فرزندانم بر باد رفت .
بدون سرپناه ، اینجا پناه آوردم.

زن مچاله روی تخت افتاده بود .
عضلات صورتش از رنج درونش خبر می‌داد.
سکوتی سنگین او را احاطه کرده بود .
مددکار گفت :
چند روز قبل ، با وجود امراض مختلف پذیرش نشد ، پشت در انداختند ، رهایش کردند و رفتند .
اکنون اینجا است .

اکنون اینجا است ، اکنون هر سالمندی که خانواده ، فرزند ، زندگی رهایش کرده است، اینجا است، البته اگر سعادت این را داشته باشد تا پشت درهای خانه‌هایی مشابه اینجا برسد.
اینجا است تا بگوید : انسان عجب موجود عجیب ، بی‌رحم، کم حوصله و خیره سر از آینده‌ی خود، گستاخانه زندگی می‌کند.
اکنون اینجا است ، تا دهن کجی زندگی را نشان بدهد ، آینه بشود تا بگوید : شاید فردایی نه چندان دور چون من ، آینه باشی ، آینه عبرت ، آینه برای زشتی‌هایی که گاه از خود پنهان می‌کنیم و ...
من نگاه می‌کنم ، می‌شنوم اما کاری نمی‌شود ، کرد.
کاری که شادی را به آن‌ها برگرداند ، نمی‌شود، کرد.
آمده ام که بروم .
خجالت حسی است که تجربه می‌کنم .
این آمدن‌ها چه ارزشی دارد؟
آمدنی شادی آور است ، که با آمدنش ،
گرمی‌دوباره‌ی زندگی طلوع کند .
اگر طلوع کند...
چشمان منتظر ، دیدن عزیزی را می‌خواهد ، باسابقه‌‌‌ای از محبت، تنیده در جان وجسم فرسوده . فرزندی ، خواهری ، برادری ...که بتواند التیام زخم‌ها باشد .
در این برهوت آیا صدایی شنیده می‌شود؟
# مهری کیانوش راد
# ۱۴۰۳/۵/۲۴

تعداد صفحات : -1

آمار سایت
  • کل مطالب : 0
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 1
  • بازدید کننده امروز : 1
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1
  • بازدید ماه : 1
  • بازدید سال : 90
  • بازدید کلی : 124
  • کدهای اختصاصی