خدا این جا نمیآید
زن سالمند روی تختش دراز کشیده بود ، با کنجکاوی پرسید : به دیدن کسی آمده اید ؟
ما کسی را نداریم که که به دیدن ما بیاید.
میهن گفت : خدا را داری .
زن با اندوه گفت :
خدا !
خدا اینجا نمیآید .
موهای سفیدش ، صورت چروکیده اش ، پنهان شدنش لای پتو ...
حرفی برای گفتن نبود.
مرد با اندوه گفت : در زندگی نه گفتن نیاموختم ، خانه و زندگی من با امضایی به فرزندانم بر باد رفت .
بدون سرپناه ، اینجا پناه آوردم.
زن مچاله روی تخت افتاده بود .
عضلات صورتش از رنج درونش خبر میداد.
سکوتی سنگین او را احاطه کرده بود .
مددکار گفت :
چند روز قبل ، با وجود امراض مختلف پذیرش نشد ، پشت در انداختند ، رهایش کردند و رفتند .
اکنون اینجا است .
اکنون اینجا است ، اکنون هر سالمندی که خانواده ، فرزند ، زندگی رهایش کرده است، اینجا است، البته اگر سعادت این را داشته باشد تا پشت درهای خانههایی مشابه اینجا برسد.
اینجا است تا بگوید : انسان عجب موجود عجیب ، بیرحم، کم حوصله و خیره سر از آیندهی خود، گستاخانه زندگی میکند.
اکنون اینجا است ، تا دهن کجی زندگی را نشان بدهد ، آینه بشود تا بگوید : شاید فردایی نه چندان دور چون من ، آینه باشی ، آینه عبرت ، آینه برای زشتیهایی که گاه از خود پنهان میکنیم و ...
من نگاه میکنم ، میشنوم اما کاری نمیشود ، کرد.
کاری که شادی را به آنها برگرداند ، نمیشود، کرد.
آمده ام که بروم .
خجالت حسی است که تجربه میکنم .
این آمدنها چه ارزشی دارد؟
آمدنی شادی آور است ، که با آمدنش ،
گرمیدوبارهی زندگی طلوع کند .
اگر طلوع کند...
چشمان منتظر ، دیدن عزیزی را میخواهد ، باسابقهای از محبت، تنیده در جان وجسم فرسوده . فرزندی ، خواهری ، برادری ...که بتواند التیام زخمها باشد .
در این برهوت آیا صدایی شنیده میشود؟
# مهری کیانوش راد
# ۱۴۰۳/۵/۲۴