loading...

ارتفاع سکوت

Content extracted from http://mkianooshrad.blog.ir/rss/?1746826238

بازدید : 3
سه شنبه 22 بهمن 1403 زمان : 3:36
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

ارتفاع سکوت
راننده و خدا
✍️ مهری کیانوش راد

ماشین رسیده بود ، مسافر در حال سوارشدن بود ، که متوجه شد ، ماشین خراب و داغون است . آثار تصادف‌های متعد روی بدنه ی ماشین پراید سفید خودنمایی می‌کرد. به طرف در ماشین رفت، آینه با پلاستیک محکم شده بود.
گفت : بهتر است لغو سفر بزنم ، با این ماشین در جاده ، به مقصد نمی‌رسم. راننده گفت: ثبت سوار شدن شما را کرده ام، نمی‌شود.
خیال راننده راحت بود ، هزینه را هم دریافت کرده بود.
مسافر با دلخوری در عقب را باز کرد ، اما کمربند ایمنی نداشت .
مسافر گفت : برای سفر بیرون شهری آمده‌‌‌ای ، چرا ماشین کمربند ندارد ؟
راننده گفت : صندلی جلو دارد .
از شهر خارج شدند ، چند کیلومتری جلو رفتند ، سرعت ماشین کم و کمتر شد. ماشین کنار دکه‌ی جاده‌‌‌ای ایستاد و راننده با شیشه آب معدنی برگشت ، کاپوت را بالا زد و کمی‌آب ریخت و بعد از معطل شدن حرکت کرد.
مسافرگفت : مشکلی بود ؟
راننده گفت : دینام خراب است ، اما مشکلی نیست.
ماشین حرکت کرد .
راننده با شکایت و صدای کش دار گفت :‌‌‌ای خدا
مسافر گفت :‌‌ان‌شاالله خدا کمک می‌کند .
راننده با اندوه و ابروهای در هم گفت: اگر خدایی باشد.
بعد از چند بار توقف ماشین که با کمک راننده دوباره جان می‌گرفت و حرکت می‌کرد ، ناگهان موتور ماشین اساسی از کار افتاد و تکان نخورد.
راننده کاپوت را بالا زد ، اما فایده‌‌‌ای نداشت.
مسافر هم پیاده شد ، شاید کمکی برای راننده باشد ، اما بخار از مخزن رادیاتور بالا زده بود.
ماشین دیگری که احتمالا برای جوش آمدن ماشینش ایستاده بود ، به راننده اشاره‌‌‌ای کرد ، راننده بعد از چند دقیقه با بشکه‌ی پر آب برگشت ، کام تشنه‌ی مخزن‌ها را سیراب کرد ، کمی‌اعضای ماشین را بالا پایین کرد، دوباره سوار ماشین شد .
مسافر نشست و گفت :‌‌ان‌شاالله که دیگر مشکلی نباشد.
راننده گفت : دیشب کلی پول تعمیر ماشین را داده ام ، هزار تومن هم تخفیف نداد ، دوباره ماشین خراب شد.
مسافر به راننده نگاهی کرد ، جوان بود ، با دست‌های پینه بسته و نگاهی که از فقر و سختی روزگار سخن می‌گفت.
راننده دوباره رو به بالا نگاهی کرد و با اندوه گفت :
ای خدا ، ای خدا چرا منو نمی‌بینی ؟
تو بزرگ هستی و باید بنده‌ها را ببینی.
حرکت کرد ، به شاوور رسید ، چشمش به تعمیرگاهی افتاد ، توقف کرد . پسرجوانی گفت : اوسا برای کاری رفته، صبر کن ، تلفن بزنم ،بیاید.
راننده دوباره با خشم یا اندوه - مسافر نتوانست تشخیص بدهد- سوار شد ، در حالی که جاده را نگاه می‌کرد ، گاز داد ، انگار می‌ترسید ، ماشین دوباره بایستد و حرکت نکند.
به پیچ شوش رسیده بود ، هنوز راننده رو به جلو گاز می‌داد ، مسافر با صدای بلند گفت : آقا آقا کجا ؟ دزفول این طرف است.
راننده گفت : تعمیرگاه
مسافر گفت : به طرف دزفول برو ، مرا برسان و به تعمیرگاه برو.
راننده دنده عقب گرفت و به طرف جاده‌ی دزفول رفت.
اندوه راننده و بشکه‌ی آب ، شکایتِ به خدا ...
ماشین خراب غیرتی شده بود و مسافر را به مقصد رساند.
اما احتمالا تا به حال ، حال ماشین خوب نشده است ، جیب راننده خالی تر شده است و اندوه راننده باز هم غلیظ‌تر شده است.
نشر در :
شوشان ، کد خبر ۱۱۱۹۳۷

راننده و خدا
✍️ مهری کیانوش راد

ماشین رسیده بود ، مسافر در حال سوارشدن بود ، که متوجه شد ، ماشین خراب و داغون است . آثار تصادف‌های متعد روی بدنه ی ماشین پراید سفید خودنمایی می‌کرد. به طرف در ماشین رفت، آینه با پلاستیک محکم شده بود.
گفت : بهتر است لغو سفر بزنم ، با این ماشین در جاده ، به مقصد نمی‌رسم. راننده گفت: ثبت سوار شدن شما را کرده ام، نمی‌شود.
خیال راننده راحت بود ، هزینه را هم دریافت کرده بود.
مسافر با دلخوری در عقب را باز کرد ، اما کمربند ایمنی نداشت .
مسافر گفت : برای سفر بیرون شهری آمده‌‌‌ای ، چرا ماشین کمربند ندارد ؟
راننده گفت : صندلی جلو دارد .
از شهر خارج شدند ، چند کیلومتری جلو رفتند ، سرعت ماشین کم و کمتر شد. ماشین کنار دکه‌ی جاده‌‌‌ای ایستاد و راننده با شیشه آب معدنی برگشت ، کاپوت را بالا زد و کمی‌آب ریخت و بعد از معطل شدن حرکت کرد.
مسافرگفت : مشکلی بود ؟
راننده گفت : دینام خراب است ، اما مشکلی نیست.
ماشین حرکت کرد .
راننده با شکایت و صدای کش دار گفت :‌‌‌ای خدا
مسافر گفت :‌‌ان‌شاالله خدا کمک می‌کند .
راننده با اندوه و ابروهای در هم گفت: اگر خدایی باشد.
بعد از چند بار توقف ماشین که با کمک راننده دوباره جان می‌گرفت و حرکت می‌کرد ، ناگهان موتور ماشین اساسی از کار افتاد و تکان نخورد.
راننده کاپوت را بالا زد ، اما فایده‌‌‌ای نداشت.
مسافر هم پیاده شد ، شاید کمکی برای راننده باشد ، اما بخار از مخزن رادیاتور بالا زده بود.
ماشین دیگری که احتمالا برای جوش آمدن ماشینش ایستاده بود ، به راننده اشاره‌‌‌ای کرد ، راننده بعد از چند دقیقه با بشکه‌ی پر آب برگشت ، کام تشنه‌ی مخزن‌ها را سیراب کرد ، کمی‌اعضای ماشین را بالا پایین کرد، دوباره سوار ماشین شد .
مسافر نشست و گفت :‌‌ان‌شاالله که دیگر مشکلی نباشد.
راننده گفت : دیشب کلی پول تعمیر ماشین را داده ام ، هزار تومن هم تخفیف نداد ، دوباره ماشین خراب شد.
مسافر به راننده نگاهی کرد ، جوان بود ، با دست‌های پینه بسته و نگاهی که از فقر و سختی روزگار سخن می‌گفت.
راننده دوباره رو به بالا نگاهی کرد و با اندوه گفت :
ای خدا ، ای خدا چرا منو نمی‌بینی ؟
تو بزرگ هستی و باید بنده‌ها را ببینی.
حرکت کرد ، به شاوور رسید ، چشمش به تعمیرگاهی افتاد ، توقف کرد . پسرجوانی گفت : اوسا برای کاری رفته، صبر کن ، تلفن بزنم ،بیاید.
راننده دوباره با خشم یا اندوه - مسافر نتوانست تشخیص بدهد- سوار شد ، در حالی که جاده را نگاه می‌کرد ، گاز داد ، انگار می‌ترسید ، ماشین دوباره بایستد و حرکت نکند.
به پیچ شوش رسیده بود ، هنوز راننده رو به جلو گاز می‌داد ، مسافر با صدای بلند گفت : آقا آقا کجا ؟ دزفول این طرف است.
راننده گفت : تعمیرگاه
مسافر گفت : به طرف دزفول برو ، مرا برسان و به تعمیرگاه برو.
راننده دنده عقب گرفت و به طرف جاده‌ی دزفول رفت.
اندوه راننده و بشکه‌ی آب ، شکایتِ به خدا ...
ماشین خراب غیرتی شده بود و مسافر را به مقصد رساند.
اما احتمالا تا به حال ، حال ماشین خوب نشده است ، جیب راننده خالی تر شده است و اندوه راننده باز هم غلیظ‌تر شده است.
نشر در :
شوشان ، کد خبر ۱۱۱۹۳۷

تعداد صفحات : -1

آمار سایت
  • کل مطالب : 0
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 4
  • بازدید کننده امروز : 5
  • باردید دیروز : 2
  • بازدید کننده دیروز : 3
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 8
  • بازدید ماه : 8
  • بازدید سال : 97
  • بازدید کلی : 131
  • کدهای اختصاصی